به ساز نیستی بسته ست شور ما و من بارش


بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش

خجالت با دماغ بید مجنون بر نمی آید


جهانی زحمت خم می کشد از دوش بی بارش

ز آشوب غبار دهر یکسر سنگ می بارد


تو ضبط شیشهٔ خودکن ، پری خیز است کهسارش

زحرف پوچ نتوان جز به بیمغزی علم گشتن


سر منصور باید پنبه بندد بر سر دارش

کمند حب جاه از خلق واگشتن نمی خواهد


سلیمانی سری دارد که زنار است دستارش

صفا هم دام پا لغزی ست از عبرت مباش ایمن


به سر غلتاند گوهر را غرور طبع هموارش

به میدانی که رخش عزم همت می کند جولان


حیا از هر دو عالم می کشد دست عنان دارش

جفا با طینت مسرور عاشق بر نمی آید


مگراز درد محرومی زپا بیرون خلد خارش

به رفع کلفت غفلت غبار خود زپا بنشان


شکست سایه دارد هر چه می افتد ز دیوارش

خیال بحر چندین موج گوهر در نظر دارد


که می داند چه ها دیدند مشتاقان دیدارش

مجاز پوچ ما را از حقیقت باز می دارد


به سیر نرگسستان غافلیم از چشم بیمارش

کبابم کرد اندوه جدایی هر چه را دیدم


کسی یارب در این محفل نیفتد با نگه کارش

به تعمیر دل تنگم کسی دیگر چه پردازد


طناب وسع همت پرگره بسته است معمارش

در این غفلتسرا بی عبرت آگاهی نمی باشد


مژه تا پا نزد بر چشم ننمودند بیدارش

چو تصویر هلال آخر به خجلت خاک شد بیدل


ز ننگ ناتمامی بر نیامد خط پرگارش